پا برهنه تا ماه
پنج شنبه 90 اسفند 11 :: 12:8 عصر :: نویسنده : مهرداد
این روزها که می گذرد بـه فکر نــوازش دست های منی! هی فلانی می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است... برای دیدن بقیه ی جملات به ادامه ی متن بروید
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخوره... گاهی وقتها از نردبان بالا می روی تا دستان خدا را بگیری موقعی که میخواستمت میترسیدم نگات کنم اگه میتونستم مجازاتت کنم، مجبورت میکردم همون اندازه که دوستت دارم، دوستم داشته باشی. به نام خدا خالق انسان . به نام انسان خالق غم ها . به نام غم ها به وجود اورنده ی اشک ها . به نام اشک تسکین دهنده ی قلب ها . به نام قلب ها ایجاد گر عشق و به نام عشق زیباترین خطای انسان اگر غرور نبود ؛ چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم به دنبال واژه مباش... کلمات فریبمان می دهند وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود فاتحه کلمات را باید خواند فهمیدن عشق را چه مشکل کردند ما را ز درون خویش غافل کردند انگار کسی به فکر ماهی ها نیست سهراب بیا که آب را گل کردند دلتنگی همیشه از ندیدن نیست ، لحظه های دیدار با همه زیبائی گاه پر از دلتنگی است چه سخت است دلتنگ قاصدکی بودن در جاده ای خدایا ، آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم دورباش امانزدیک! هروقت یه موقعیت خوب گیرم اومد رو به خداکردم ، پرچمش بالا بود…. آفساید!!! غربت را نباید در شهری غریب یا در گم شدن لحظه آشنا جستجو کرد. هرگاه عزیزت نگاهش را به دیگری تعارف کرد،آنگاه تو غریبی هوا گرفته بود و باران می بارید سهراب گفتی:چشمها را باید شست زندگی باید کرد، گاه با یک گل سرخ، گاه با یک دل تنگ! گاه باید رویید در پس این باران، گاه باید خندید بر غمی بی پایان اگر در جایی زندگی کنیم که : هـــرزگی مــُـد ؛ بی آبرویـــی کـــلاس ؛ مستی و دود تفریـــح ، دزد بودن و لـــاشخوری و گـــرگ بودن رمز موفقیت مون باشه ... پس باید بپذیریم که جهنم هم جای بدی نیست و نباید به قسمت آخر اعتراضی داشته باشیم ... جمله ای نوشته بود با این مضمون: فردا و دیروز با هم دست به یکی کردند....دیروز با خاطراتش مرا فریب داد....فردا با وعده هایش مرا خواب کرد....وقتی چشم گشودم امروز هم گذشته بود در گفتن و شنیدن جمل? “دوستت دارم” چه هست ؟ مثل آن مسجد بین راهی تنهایم... اگر زیستن را دوست داشتم ، هرگز به هنگام به دنیا آمدن نمی گریستم ! ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمی شنوند... عجب تلخ است، قصه ی عادت مرد زندانی می خندید شاید به زندانی بودن خویش ، شاید هم به آزاد بودن ما راستی زندان کدام سوی میله هاست ؟ بدبختی یعنی چه دیر فهمیدم که زندگی همان روزهایی بود که زود سپری شدنش را آرزو میکردم! دیرگاهیست زلال که باشی سنگهای کف رودخانه ات رامی بینند،برمیدارند نشانه می گیرند درست به سوی خودت خدایا این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند قطار راهت بگیر و برو.که نه کوه توان ریزش دارد!نه ریز على پیراهن اضافه! میدونست دلم اسیره؛ولی رفت. اشکهایم که سرازیر می شوند.. ای کاش عشق نبود ، اگر هم بود یکی پیدا میشد که باورش کنه نه اینکه به عشق شک کنه موضوع مطلب : |
درباره وبلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه آمار وبلاگ بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 5215
|